باز شب رسید
شب،تنهایی را بالا میآورد
روی تنپوش مغز ما
و ما بیهوا به آغوش میکشیم
این تنپوش کثیف را
و عاشقانه چشمانمان را میبندیم
و بوی عطر یار را استشمام میکنیم
اما حیف
حیففف
این بوی یار نیست
این بوی تعفن تنهاییست...
زهراقندی
این همه غزل خواندی برایم
هر شب قبل از خواب
زیر باران
هنگام دیدار در کافه نادری
پشت سیمهای سردتلفن
حیف...
کاش زودتر میفهمیدم
غزل که میخوانی
یاد او میافتی
همان که نامش
غزل بود...
#زهرا_قندی
به سر رسید این جمعه هم
چه خودش
چه آن غروب مرگبارش..
اما چه سود
شنبه ها از جمعه ها هم بدتر است
پس از آن گردباد رفتن تو
در عصر شنبه
من تمام هفته ام را باختم...
#زهرا_قندی
خــطای دید یعنــ ـی:
نیستـــ ـی اما
زنـی باموهایــی پریشـان
و چشمانــ ـی زیبـا
همیشــه در آینــه به من لبخنــ ـد میزنــ ـد...
زهراقندی
به چشمانم خیره شو
برق چشمانم را خاموش کرده ام
که مبادا رنگچشمانم را ببینی
به چشمانم خیره شو
شبنم شفاف رویه مژگانم را ببین
شاید این بار دلت بلرزد
شاید این بارفریاد خوشحالی سر دهی
هیس هیچ نگو
صحبت این بار از رفتن نیست
من مانده ام در این خانه ی قرمز
من مانده ام درین جعبه ی ساکت
کنار تو برای همیشه
تو چراغ چشمانم را روشن کن
با صدایت
با نگاهت
چشمانم را ببین
رنگ چشمان سیاهم نقش چهره ی تورا بازتاب میکند
این تداعی خاطر توست در نگاه من...
به چشمانم خیره شو
دوست داشتنت را در آن بخوان نه در نوشته هایم...
زهراقندی
دِلَم پـاییزی میخواهَـ ـد
پُر از صـِدایِ بَـرگهـ ـایِ خُشْک
دِلـَـ ـم پاییزی میخواهَـد
پُـر از آسمانهایِ خیـسـ
دِلـَ ـم پاییزی میخواهَـد
پُـر از سَـرمایِ دَستانَـتـ
با گَـرمایِ مَـن
پـاییزی که مـَن گَرمایَــش باشَـم
دِلَـم واای کِه دِلَـم
چِه پاییزی میخواهَـد
پاییزی پُر از پاییـزهایِ قـَبل...
زهراقندی